آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

شيرين تر از عسل

سلام فسقلكم حال و احوال؟ منم خوبم اين روزها هم كه بيرون شديد سرده و ما هم بست نشستيم تو خونه و تكون نمي خوريم ديگه هر چي تو اداره از سرما قلبم ميلرزه كفايت ميكنه دوشنبه به مناسبت هفته هواي پاك يه مراسم داشتيم تو كانون بچه هاي يه مهدكودك دعوت شده بودند و برنامه اجرا كردند و من و خاله انيس با ديدنشون قند تو دلمون آب ميشد و دلمون ميخواست همشون رو يه جا بغل كنيم و لپهاشون رو بگيريم خيلي هم شيرين زبون بودند و با نمك و من چقدر دلم خواست ببرمت مهدكودك و لباس فرم تنت كنم و از فكرشم قلبم پر از لذت شد بعد يادم اومد كه با اين ساعت مزخرف كاري و اين رئيس خط كش كه ثانيه رو ميزنه كي بيدارت كنم كي ببرمت كي بياردت خونه چطور بيارمت اداره و ... نه فعلا نم...
30 دی 1391

هوا بس ناجوانمردانه سرد است!!!

سلام به دختر پرتلاش خودم که همه هم و غم و فکر و زند گیش شده کمک بی دریغ به مامی !!! چه کمکی الان واست میگم عرض کنم خدمت پرنسس خودم که ما یه جعبه مدادرنگی دوازده تایی خوشمل برات خریدم و از اون روز متوجه شدی که میتونی همه جای خونه رو واسم رنگ کنی خیلی هم خوشگل اگه هم بگم نه دیگه مامان خسته شدی نکش میمونی نگاهم میکنی و با جدیت میگی مامان! بله! برو حیاط !!! میگم برم حیاط میگی آره ، باشه میرم تو هم دیگه نازمو نمی کشی بگی مامان جون جون بره حیاط!!میگی خافاسس!! کو این آیکون دلشکسته، آخر هفته گذشته دایی جان و زندایی جانم تشریف آوردن ولایت پنج شنبه شب بعد اینکه بنده کلی منت کشی کردم گذاشتی لبلاس تنت کنم بریم پیش دایی و زندایی الونجا هم کلی بالزی کردی ...
25 دی 1391

تبريكككككككك!!

سلام به جوجه طهايي خودم خوبي ناناز من؟ امروز اومدم پيش پيش بهت تبريك بگم تبريك چي اگه گفتي هان يادت رفته ولي من كه يادمه ! بيست و شش ماهگيت مبارك روز جمعه بيست و شش ماهه خواهي شد و از اونجايي كه به اينترنت دسترسي ندارم الان بهت ميگم عزيزم مباركككككككككككككككككك عسل من نازنين بسلامتي داري تند تند ماهها رو پشت سر هم ميذاري و هر روز علاوه بر بزرگتر شدن زيبا تر و شيرين تر و خواستني تر ميشي و من بسختي خودمو كنترل ميكنم كه وقتي داري برام يه ماجرا رو به زبون خودت تعريف ميكني محكم گازت نگيرم دلم كمي خنك بشه!!! چند شب پيش كه خواب بودي به اين فكر كردم كه تو مدت كوتاهي پيش مني نهايتش بيست سال بعدش درگير درس ميشي و شايد و بعد هم زندگي خودت تازه از اين ب...
20 دی 1391

خانوم مارپل!!!

سلام به دختر گل خودم كه بي نظيري ، خوب آدم بعد يه هفته بياد واست خاطره بنويسه معلومه ديگه همش يادش نميمونه يكشنبه گذشته اومدم دنبالت داخل كه رفتم حس كردم خونه خيلي ساكته هيچ خبري نيست مامان جون جون كه هميشه تو آشپزخونه بود پس كجاست بابا گفت كه مامان حالش بد شده و دراز كشيده ، بشدت دچار سرگيجه شده بود و فقط تونستاه بود خودش رو به تلفن برسونه و با بابا تماس بگير ه كه بياد تازهع اون وقت هم همش تو فكر تو بوده كه يه وقت بيهوش نشه و تنها بموني و ناراحت بشي آنقدر حالش بد بوده بابا هم خودش رو بسرعت ميرسونه و هر چي اصرار ميكنه برن دكتر مامان قبول نميكنه چون اصلا توان حركت نداشته خيلي ناراحت شدم براش آبميوه گرفتم و بازهم اصرار كه بريم دكتر كه فايده ند...
16 دی 1391

چند روز پركار

سلام عسلي خوفي ماماني قربونت اين چند روزه نميدونم چطور گذشت و به خودم اومدم ديدم يه هفته است هيچي واست ننوشتم حالا هي فكر ميكنم ببينم از دوشنبه گذشته چه كارهايي انجام داديم عرض كنم مامان جون جون اينا يه كار ساختمو نيه اجباري واسشون پيش اومد كه ما هم سه شنبه عصر رفتيم كمكش و همه زندگي رو جمع كرديم و حالا من دارم كمد جابجا ميكنم تو هم اومدي ميگي مامان بهل بهل محل نذاشتم جيغغغغغغغغغغ بهللللللللللللللللل قرار بود از روز پنج شنبه خونه رو تخليه كنن و بيان پيش ما يا خاله چند روزي هم هست خاله انيس نيومده بود اداره طفلي سرما خورده شديد و بچه ها هم مريض شدن ،اداره هم مشغول بودم مرتب روز پنج شنبه رو مرخصي گرفتم چون هم بي نهايت احساس كوفتگي و خستگي ميكر...
10 دی 1391

طلسم شکست!

سلام خانوم کوچولو اول بگم که این پست رو یه بار نوشتم و خیلی ریلکس پرید از روز پنج شنبه برات نوشته بودم که کار داشتم و دو ساعتی مرخصی گرفتم و بعد انجام کارهام و قدری خرید اومدم دنبالت و رفتیم خونه اونجا هم گاهی باهات بازی کردم ناهار خوردیم و کلی همدیگه رو ماسمالی کردیم دستت رو میکردی تو کاسه ماست بعد میمالیدیش تو صورتم منم همینطور رو دست صورت گردن گوش بوی ماست میدادیم تازه اعتراض هم میکردیم تو میگفتی اهههههههه بعد هم رفتم تو آشپزخونه و مشغول پختن کیک شدم اون شب شب یلدا بود و من دلم میخواست کلی تدارک ببینم مواد کیک که آماده شد از زور خواب نمیتونستی دیگه سرپا بمونی و داشتیب غر میزدی خوابوندمت و دوباره رفتم تو آشپزخونه اتفاقا اون روز خیلی اینو...
4 دی 1391
1